صابر

چای می‌خورین یا قهوه؟

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اجتماعی» ثبت شده است

فقط پام درد می‌کنه
یکم: امشب
- مادر اجازه بدین کمکتون کنم.
+ خیلی ممنونم پسرم. خالیه. چیزی توش نیست. اصلا چیزی ندارم.
- مشکلی ندارید؟
+ نه پسرم. خدا خیرت بده. فقط پام درد میکنه.
چهره و لبخند مهربونی داشت. کاملا پیر و خمیده! به سختی قدم بر می‌داشت. مراقب بود چادر مشکیش از سرش نیفته. داشت خودشو با کیسهٔ خالی‌ای که دست چپش بود و عصای توی دست راستش هماهنگ می‌کرد. عصا رو داد به اون یکی دستش و این یکی دستش رو گذاشت روی کمرش. به دیوار تکیه داد. مشخص بود دردی رو حس می‌کنه. چرا تنهاست؟ چرا با این وضعیت جسمانی بیرون اومده؟ نمی‌دونستم چی بگم. دیگه خیلی دور شده بودم. وقتی می‌گفت چیزی نداره احساس می‌کردم با اون لحنش می‌خواد بگه توفیقی نداشته و دست خالی برمی‌گرده.

دوم: سال‌ها پیش
تق تق تق! در رو که باز می‌کنم می‌بینم نشسته روی پله. صبح هست و کوچه خلوت.
- سلام مادر.
  • صابر راستی کردار
دعای عجیب

آقای نازنینی مشغول به نصب آبگرمکن بعد از سرویس اون هست. کارش را خوب بلد است. داریم صحبت می‌کنیم که یک جمله عجیبی می‌گوید: من همیشه از خدا خواسته‌ام که اگر ثروت و پول مرا از خودش دور می‌کند به من ندهد. اگر قرار باشد مثل برخی‌ها بشم یا ظرفیت‌اش را نداشته باشم به من ندهد.

نمی‌دانم. نمی‌دانم این را با دلش می‌گفت یا زبان. این که آیا او امکانش را اگر می‌داشت باز هم چنین می‌گفت یا خیر. خودم هم همچین دعایی کرده‌ام. توی دعاها هم هست. اما ... نمی‌دانم.

  • صابر راستی کردار

اگر درست خاطرم باشد سال دوم راهنمایی بود که با پدر رفتیم برای خرید عینک. سلیقه پدرها اینجوریه که جنس هر چی ارزون‌تر باشه خوشگل‌تره! پدرم بهانه می‌کرد که اولین عینک بهتره سفت و محکم باشه چون توی تجربه نخست احتمال آسیب دیدنش بالا هست :) ;) از میان عینک‌ها بالاخره یکی رو انتخاب کردیم. عینک که چه عرض کنم دسته بیل!

  • صابر راستی کردار

بالاخره رسیدم به ایستگاه قطار. اغلب دفعاتی که با قطار سفر کرده‌ام خوب و راحت بوده. چه چهار تخته و چه شش تخته. قطار رو حتما پیشنهاد می کنم اگه خوب و خلوت باشه البته. تجربه هم کوپه شدن با آدمای جدید هم هیجان انگیزه و هم لذت بخش. به ویژه وقتی که پای همگی به صحبت و گفتگو باز میشه و از خاطرات و تجربیات زندگیشون سخن میگن. پیر و جوان. از نظافت چی بیمارستان گرفته تا مهندس معمار و ... همگی شیرین و شنیدنیست.

اما این یکی سفر با بقیه متفاوت بود. خیلی متفاوت. داخل کوپه شدم. کسی نبود. ساکم رو گذاشتم بالا نشستم کنار پنجره و منتظر حرکت قطار شدم. مدتی گذشت کسی نیامد. درها داشت بسته میشد. پیش خودم گفتم چه جالب یه کوپه دربست مال خودم شد. کم کم داشت باورم میشد که یکدفعه،

  • صابر راستی کردار

توی مطالب اخیر که پیرامون برخی موضوعات اجتماعی نگاشته شد موضوعی در دو تا از نظرات یکی از مخاطبین به نظرم جالب اومد که فکر می‌کنم توضیحش خالی از فایده نباشه:

   - طرف روانی بوده...
   شما چرا هیچ اقدامی نکردید؟؟؟

   - شما هم میتوانستید به جای اینکه در وبلاگتان یک پستی بنویسید و تمام شود به خودش این نکته را گوشزد کنید و دلیل گرانی را هم ازش بپرسید.

آدمی که بزرگتر می‌شود و کم‌کم پا به سن می‌گذارد هم سازگارتر می‌شود هم بیخیال‌تر. بسیاری از پرسش‌ها و دغدغه‌های قبل جایشان را به چیزهای جدید می‌دهند. دیگر آن روحیه فعال و کنش‌گر رمقی برای عرض اندام پیدا نمی‌کند. من خاطرم هست وقتی نوجوان بودم بارها و بارها با این چالش روبرو می‌شدم. اگر دو نفر از فساد در یک جایی گفتگو می‌کردند می‌پرسیدم خب چرا شما اقدامی نمی‌کنید؟ یا اینکه وقتی از مشکلات جامعه صحبت می‌شد می‌گفتم خب چرا ما خودمان خوب نباشیم و جامعه رو بهتر نسازیم؟ و از این قبیل موضوعات. و خب همواره چیزی که می‌شنیدم این بود: موضوع خیلی پیچیده‌تر از این حرفاست. تو هنوز خیلی چیزا رو نمی‌دونی. یک دست صدا ندارد و ...
خلاصه هر گونه مسئله‌ای که می‌دیدم، پرسش یا چالش و طبیعتا مطالبه‌ای از برای رفع اون در ذهنم ایجاد می‌شد.

  • صابر راستی کردار

ابتدای سال دوم متوسطه بود که دو معلم جوان برای دروس تخصصی ما انتخاب شدند. این اولین تجربه حضور آنها در این مدرسه بود. هر دو رفیق بودند و در خارج از مدرسه نیز همکار. معلم نخست فردی بود خوش اخلاق و بامزه که توانست دل خیلی از بچه‌‌ها رو همان روز نخست به دست بیاره. اما معلم دوم بسیار جدی و خشک به نظر می‌رسید. بچه‌ها ناراضی بودند. صرفا دو سه جلسه از ابتدای سال نگذشته بود که جناب مدیر در یک صبح دل انگیز دانش‌آموزان رو در حیاط مدرسه جمع کرد و پس از سخنرانی از اونها درخواست کرد که بیایند پشت میکروفون و هر چه دل تنگشان می خواهد بگویند. یکی درخواست امکانات ورزشی بیشتر می کرد. یکی جوک می گفت. یکی آواز می خوند. این پایین بچه‌ها رو کردند به من ای صابر چه نشسته‌ای که الان بهترین فرصت برای زدن زیرآب اون معلم خشک و جدی هست. من خب ابتدا مقاومت می کردم اما کم کم بدون تعارف خر شدم رفتم بالا (لعنت بر شیطان!). قبل از اینکه میکروفون به دستم برسه تمام وجودم رو زلزله‌ای ۸ ریشتری فرا گرفته بود. دیدم دست ها و پاهام به شدت می لیرزه. می ترسیدم میکروفون از دستم بیفته. پاهام که دیگه مرقصیدند :) اولین بار در عمرم بود جلوی چند صد نفر می خواستم توی سن ۱۶ سالگی صحبت کنم. اونهم در اعتراض به یک معلم که بعدا ممکن بود هر اتفاقی برایم پیش بیاد. توضیح دادم که دو تا معلم جدید داریم که بچه‌ها با یکیشون خیلی خوب ارتباط برقرار کرده‌اند اما با دومی اصلا حال نمی‌کنند و خلاصه اینکه عوضش کنید یا با اون یکی مهربونه برایمان کلاس بگذارید. اومدم پایین و بچه‌ها گفتند دمت گرم!

خب ...

  • صابر راستی کردار
دوره راهنمایی توی مدرسهٔ خیلی خوبی بودم. چون امتحان ورودی داشت نتیجتا بچه های درسخون زیادی هم داشت طوری که فکر می کنم یه ثلث با معدل ۱۹٫۲ شده بودم رتبه ۲۳ کلاس! مدرسه نوساز بود و همه چیز مرتب و منظم. دو سه تا هم ناظم داشتیم. اگر اشتباه نکنم سال دوم بود که یه ناظم جدید به مدرسه اضافه شد. فردی جوان با محاسن و چهره ای مذهبی و تقریبا خوش رو. کمی جدی بود اما در کل خوب به نظر می‌رسید.

گذشت تا اینکه اون روز ...
  • صابر راستی کردار
چند سال خردسالی ام رو با خانواده در یکی از شهرستان‌های محروم زندگی می‌کردیم. قبل از اون در یک شهر دیگری ساکن بودیم. اون زمان همه جا امکانات کم بود و در این شهرستان کمتر. باز در همین شهرستان در منطقه پایین‌اش زندگی می‌کردیم. پدرم در ابتدا قصد داشت مرا در مدرسه خوب شهر ثبت نام کند اما از آنجایی که از منزل دور بود و پدر و مادرم هم در رفت و آمد به مرکز استان بودند، به گونه ای که ما فرزندان برخی روزها رو به تنهایی یا با مادربزرگمان سپری می‌کردیم، پدرم به ناچار مرا در همین مدرسه نزدیک تر به خانه ثبت نام کرد. گفتم مدرسه؟! چه عرض کنم!
  • صابر راستی کردار

اونجایی که من زندگی می‌کنم تراکم جمعیت بالا و به تبع اون تعداد مغازه‌ها بالاست. یکی از میوه‌فروشی‌ها که به خانه ما نزدیک‌تر بود اجازه نمیداد کسی خودش میوه‌ها را سوا کند. می‌گفت درهم است. من هر چه مقایسه می‌کردم می‌دیدم قیمت‌اش هم با دیگران توفیری ندارد! بدتر اونکه چند باری هم که میوه خریدم خرابی زیاد داشت که حتی اعتراض کردم و البته پاسخم لبخند (شما بخوانید همینی که هست) بود!

خب همانطور که حدس می‌زدم تعطیل شد چراکه غالبا مشتریان زیادی هم نداشت. گذشت تا یک میوه‌فروشی جدید خیلی از اون نزدیک‌تر به ما باز شد. خوشحال شدم. حتی یک بار از صاحب مغازه تشکر کردم که اینجا باز کرده و مسیر ما هم کوتاه‌تر شده. خودمان سوا می‌کردیم و انصافا هم میوه‌هایش خوب بود. این بنده خدا پسرش هم همراهش بود. هم خودش و هم پسرش آدم‌های متواضعی بودند. قیمت‌ها هم متعادل بود. یعنی خوب بود. خب کارشان گرفت. حسابی هم گرفت. سکه شد. خیلی هم سکه شد. تا آنجا که شعبه بزرگ دومی هم کمی پایین‌تر توی همان خیابان دایر کردند. خیلی هم خوب. خدا زیادش کند.

تا اینکه ...

  • ۸ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۶
  • صابر راستی کردار

توی برخی ساندویچی‌ها اگر به فرآیند ساخت ساندویچ دقت کنی ممکنه اشتهات بدجوری کور بشه! یا یک لواشک می‌خری که معلوم نیست در چه وضعیت اسفبارِ بهداشتی تولید شده. یا اینکه این کوبیده حقیقتا با چه نوع گوشتی کباب شده. یا جلوی چشمت با دستانش کثیفش که همین الان با گوشی و پول و دماغ و ... داشت ارتباط برقرار می‌کرد هویج ها را بر می‌دارد و دستگاه کثیف ترش را روشن می کند و با آن المک داغون نشُسته هویج ها را به درون دستگاه فشار می دهد. تنها چیزی که امید داری سالم باشد لیوان یکبار مصرف است!
خب ساندویچ، کباب، بستنی، آب‌هویج، لواشک یا هر چیزی را که خریده ای با دل خوش می خوری و عین خیالت هم نیست که بر اون چه گذشته. درست هم هست. پیش خودت می گویی این معده ما زورش به همه اینها می‌رسد. حتی اگر کسی سخت بگیرد می گویی دل چرک نباش! بزن به بدن و حالش رو ببر! بماند که حتی ممکنه اسهالی هم بگیری و دو روزی بیفتی اما دوباره از فرداش روز از نو و همان آش و کاسه!

برخی از ما توی زندگی خیلی سخت می‌گیریم :(

بعد نوشت: منظور اینه که همانطوریکه توی ماجرای غذا و بهداشت و معده سهل می گیریم و بهمون خوش یا راحت میگذره خب توی دیگر مسائل زندگی هم آسان بگیریم. این دل بزرگ ما زورش به همه این‌ها می‌رسد.

  • ۳ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۲
  • صابر راستی کردار

saber.rastikerdar بر روی جی‌میل گوگل
github.com/rastikerdar
twitter.com/rastikerdar
instagram.com/rastikerdar