- ۲ نظر
- ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۹
امروز به طور اتفاقی از شبکه نمایش سریال قصه های جزیره رو دیدم. جشن عروسی اولویا! چقدر شیرین. چقدر جالب. ریتم تند اتفاقات اجازه نمیداد چشم از صفحه تلویزیون بردارم. هر قسمت یک ویژگی اخلاقی را چنان به زیبایی به نمایش می گذاشت که گویی آیینه زندگی خودمان است. یا انگار چند معلم اخلاق نشسته اند برای سریال داستان نوشته اند!
امروز توی داروخونه گفتم یه دونه خمیر دندون لطفا. دقت کردم دیدم دست گذاشت روی کِرِست که تا بلندش کرد گفتم ترجیحا ایرانی. گذاشت سر جاش یه نگاه به پایین قفسه انداخت و با کمی تامل یه دونه پونه رو برداشت. دو نکته به ذهن می رسه:
۱. خمیردندان ایرانی در طبقه پایین خارج از دید قرار دارد اما خارجی وسط کاملا پیدا و آشکار.
۲. اولویت فروشنده محترم کالای خارجی بود چرا که من فقط گفتم خمیر دندون می خوام و حرفی از ایرانی یا خارجی بودنش نزدم.
حادثه بسیار دردآور و غم انگیز بود. اما بگذارید خاطره ای از دوران خدمت (نه آموزشی) برایتان بگویم. آنجا خب بسیار دور و امکاناتش اندک بود. من تجربه سفر به دفعات با اتوبوس، هواپیما و بخشی نیز با قطار به آنجا داشتم. سفر با اتوبوس به معنای واقعی کابوس بود. راه نازیبا و بی اندازه طولانی. البته تا اینجا مشکلی نبود. مشکل بزرگتر اتفاقاتی بود که در طول مسیر رخ می داد. مثلا به سرقت رفتن ساک بزرگ یکی از پرسنل با همه مدارک و وسایلش در بین راه از صندوق! مسیر به گونه ای بود که وقتی کیفت را در صندوق می گذاشتی دیگر باید به خدا می سپردی. در طول مسیر هم افراد زیادی پیاده و سوار می شدند. اما اتفاق اصلی این بود:
با همه وجودش فریاد می زند که دیواری قبول
نیست! (اشاره به توپی که پس از برخورد به دیوار وارد دروازهاش یعنی آن یک
جفت سنگ شده است).
- بیخود کردی دیواری نبود
- بگیرش بگیرش گــــــل
- استپ استپ! پرایده رد شه
(سوییچ به بازی بعدی)
- سامان سک سک! سامان بیا بیرون دیدمت پشت پراید سفیده! بیا بیرون نه قبول نیست!
- خفه شو من اینجا بودم. دفعه قبل هم همینجوری کردی.
- پژمان سک سک! پژمان!
* مگه نمیگم اینجا بازی نکنید آرامش نداریم!
- آرش سک سک! آرش بیا بیرون رفتی اونجا ...
...
توی کوچه ما از نزدیکای عصر تا ۹ و بعضا حتی ۱۰ شب چند تا کودک و نوجوان یک بند با جیغ و فریاد فوتبال، قایمموشک و ... بازی می کنند.
در خیابان قدم میزنی می بینی به ندرت می توانی فاصله ای را بیابی که یکدست و تمیز کار شده باشد. فکرش را که میکنی می بینی خودت هم همچنین تمیز کار نبوده ای! بیشتر که فکرش را می کنی می گویی خب احتمالا کسی که داشته اینجا کار می کرده از مسئولش راضی نبوده. مثلا پولش را به تمام یا به موقع نمی دهد. یا نه می بیند کالایی که برای خودش یا خانه خریده مشکل پیدا کرده و خدمات پس از فروشش خوب نبوده. یا در بیمارستان به مشکل بر خورده است. یا در فلان اداره کارش را به ناحق راه نمی اندازند. یا ... باز می آیی به مسئول بالای همان کارگر فکر می کنی هزار جور بهانه برایش پیدا می کنی. به مسئول بالای آن مسئول هم همینطور. و میبینی همه این مردمان کارشان را درست انجام نمی دهند. گویی هر فرد مسئول با مسئولیتش قهر است. همگان از یکدیگر شاکی اند. همگان هم مظلومند و هم ظالم! خود من هم!
چرخ می چرخد. همیشه می چرخد. اما فعلا نه به خوبی. نه به زیبایی.
به نظر شما مشکل کجاست؟ کجای کار گره خورده است؟