تو گویی وقت پرواز به خدا نزدیکتراند.
پ.ن منبع تصویر
- ۰ نظر
- ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۰
چند سال پیش یه شب وقتی سوار اتوبوس تهران شدم (البته شهر دیگری بود که پس از تخلیه مسافرین راهی تهران میشد) دیدم یه آقای میانسالی (چهل و چند ساله) هم کنارم نشسته که آروم و متین به نظر میرسید. به گونهای سر صحبت با این آقا باز شد که گفت من برای عمل خانمم اومدم اینجا. دو سه ماهی توی نوبت پیوند بودیم تا بالاخره جور شد. گفتم خب پس خدا رو شکر عمل انجام شد. گفت بلی اما ... اما دکتر گفت من هیچ کاری نتونستم برایش انجام دهم و نهایتا بدون اینکه دست به چیزی بزنم فقط زخم رو دوختم.
تعجب کردم! گفتم چرا؟
یه مغازه هست که دو تا فروشنده داره و شیفتی جاشونو عوض میکنند.
یک روز با فروشنده تاریک:
- ببخشید اون کنسروهای ماهی تن که نوشتین سه تا ده تومن کیفیتش چطوره؟
+ عالیه! حرف نداره.
- نه خب اگه عالی بود که قیمتش پایین نبود.
+ نه به خدا! من خوردم. هیچی از بقیه کم نداره.
- ظاهرش که شیک هست. اون شیلتونه چنده؟
+ پنج تومن اما این از اون شیلتونه هم بهتره. باور کن به جون خودم! این داره ارزون میده که مشتری جلب جذب کنه. پشیمون نمیشی.
- باشه یه بار میبرم امتحان میکنم.
(چشمتون روز بد نبینه.
یه سوپر مارکت نزدیک خانه است که دو تا عادت شیرین داره:
اول اینکه خرده قیمت کالاهاش رو سعی میکنه رند کنه به سمت پایین! مثلا شیر مشمایی که قیمتش ۱۶۰۰ هست میده ۱۵۰۰. حتی وقتی بهش ۱۰۰ تومنی هم میدی قبول نمیکنه! در صورتی که خیلی از سوپر مارکتها مثلا بشود ۲۵٬۱۰۰ تومان باز تا قران آخرش را هم میگیرند. اشکالی هم ندارد چون حلال است. به قول یه بنده خدایی بیشتر نگیرند کمتر پیشکش!
برخیها را که میبینی، به یاد برگهای خشکیدهای میافتی که صدای خرد شدنشان در زیر پاهای مردم، موسیقی اندوهناک تحقیر را مینوازد. آنهایی که ماندن بر شاخههای صبوری را تاب نیاوردند و دل به دریای تاریکی سپردند. آیا برگ افتادهای هست که به شاخه باز گردد؟
بیایید تصور کنیم که کاری زیباتر از پرواز در این دنیا نداریم. چیزی که ما آدمها به تنهایی (بدون ابزار) قادر به انجامش نیستیم برای پرندهها بدیهیترین امر ممکن است. حتی بدون آن زنده نمیمانند یا لااقل نامش دیگر زندگی نیست.
شرط اصلی پرندهها برای انتخاب شریک در درجه نخست، پرواز است. اگر پرندهای قادر به انجامش نباشد (به مفهوم کلی آن) احتمالا تنها میماند. شاید در بین انسانها نیز مهمترین موضوع در انتخاب شریک، همین پرواز باشد.
داشتم دنبال یه چیز جدید برای روی دیوار وبلاگ میگشتم که به موضوعات جالبی برخوردم.
اولیش موضوع نقاشی روی دیوار بود. شاید مردم این کار را برای دیوار منزل، زیاد نپسندن و یا اینکه کار بسیار پرخرجی باشه. اما خب اگر هم طرحش ساده باشه و هم قیمتش پایین، به نظر من ارزش فکر کردن و پرداختن داره. مثلا این طرح رو خودم پسندیدم چون عمق و رنگ مناسبی داره. برای دیدن منبع هر تصویر روش کلیک کنید.
یکم:
میپرسم الان که توی ماشین هستی چرا صدای بوقی، موتوری چیزی نمیاد میگه صابر جان اینجا مردم بوق نمیزنن! خیلی کم در حدی که دیگه واقعا نیاز باشه. تعریف میکنه سر چهارراه در شلوغی ترافیکی صبح، پشت چراغ قرمز، ماشینیش خاموش میکنه و روشن نمیشه. چند بار تلاش میکنه اما نمیشه. ماشینهای پشت سرش حالا به هر صورتی به آرومی از کنارش رد میشن و به مسیرشون ادامه میدن. نه بوقی. نه حرفی. نه فحشی! هیچ. میگفت تا اینکه باز چراغ قرمز شد و نزدیک سبز شدنش بالاخره ماشینم روشن شد.
دوم:
شب توی کوچه میبینم طرف
به نظرم چیزهایی خوبی که در نزدیکان یا اطرافیان دیده میشه رو باید بهشون گفت. حتی اگر خیلی کوچک باشه. نه اینکه بوی حسادت یا فریب بدهد که این کار را بدتر میکند. آدمها میفهمند. بلکه با تحسین و احترام. خیلی خوبه. برکات زیادی داره. من حتی میگم این حقشونه که بهشون گفته بشه. مثلا چقدر خوب این کار رو انجام میدی.
پ.ن البته با رعایت اصول و قواعد! به هر کسی که نمیشه هر حرفی رو زد :)
ادامه پ.ن مثلا اگه به یکی بگی چقدر خوب میخونی ممکنه دیگه ... (حالا چجور میخوای بهش بگی دیگه نخون!)
برگه شماره رو میگیرم منتظر میشم تا نوبتم بشه. توی دفتر پیشخوان بیش از ده نفر جلوی من هستند. بالاخره نوبتم میشه. بعد از سلام به خانم محترم کارم رو میگم! یه نگاه میکنه میگه فلان مدرک! میگم برای چی؟ میگه لازمه! میگم قبلا هم انجام دادم لازم نبود. میگه ببین روی دیوار اون یکی رو بخون (نزدیک ۲۰ تا برگه چسبوندن) نوشتیم لازمه! ابلاغیه هست (پیش خودم میگم خب یعنی من باید بدونم اینا همیشه روی دیوارهاشون چی میچسبونن!). میگم خب آخه من از کجا میدونستم. میگه بلی ولی کاریش نمیشه کرد. خیلی وقت نیست ابلاغ شده. میگم یه کاریش کنید حالا! میگه نه اجازه ندارم. اگر چه ثبت نمیشه ولی خب گفتن اول اون مدرک رویت بشه بعد انجام بدیم! میگم راهم دوره. میگه راه نداره.
هیچی تصمیم میگیرم از منزل تهیه کنم. حدودا یک ساعت بعد دوباره میرسم به پیشخوان میبینم دعوا شده! یه آقای مسنی داره