گفت با هم حرف میزنیم
بخشی از خدمت رو من منتقل شدم به تهران. توی تهران تجربه همکاری با آدمای جدید خیلی لذت بخش بود. یکی از پرسنل نازنین یگان بیش از سایرین مبادی ادب و احترام بود. توی بخش مربوط به کتاب و نشر و این چیزا کار میکرد. بعد از کار در راه منزل هممسیر بودیم و سرویسمان یکی بود. یک شب نگهبانی به هم خوردیم و من توفیق پیدا کردم ساعاتی رو در کنارش به گفتگو سپری کنم.
تلویزیون روشن بود که دیدم بعضا از برنامههای برخی شبکهها سوال میپرسد. گفتم ظاهرا شما علاقهای به شبکههای وطنی ندارید که گفت ما اصلا تلویزیون نداریم! تعجب کردم. گفتم چطور؟ گفت من و همسرم با هم تصمیم گرفتیم. مدتهاست که بدون این جعبه زندگی میکنیم. اصلا فرصتش رو هم نداریم. گفتم خب آخه که بلافاصله گفت راستش من و همسرم تصمیم گرفتیم هر چیزی که بین ما فاصله میندازه رو به زندگی راه ندیم. گفتم پس اوقات فراغت چی؟ گفت با هم حرف میزنیم. از کارمون میگیم. بیرون میریم. کتاب میخونیم برای هم تعریفش میکنیم. با لپتاپ فیلم میبینیم و ... گفتم پس اخبار و این جور چیزا که گفت از اینترنت و روزنامه و ... میخونیم. غذا هم درست میکنیم. خانمم شاغل هست و بعضی مواقع دیرتر از من میاد خونه. من هم یه چیزی درست میکنم. میگفت سعی میکنیم از فرصت با هم بودن استفاده کنیم.
میگفت حتی یکبار تصمیم گرفتیم بریم (شده برای مهمونا) ال سی دی بخریم که رفتیم توی مغازه و موقعی که حتی انتخاب هم کرده بودیم دوباره به هم نگاه کردیم دیدیم جفتمون دلمون راضی نیست. بیخیالش شدیم اومدیم بیرون. البته این تصمیم مطلق نیست و ممکنه خیلی زود هم نظرمون تغییر کنه ولی تا الان که اینطور بوده. جالب بود. اون شب رو همش به حرفای این آقا فکر میکردم ...
پ.ن سعی میکنم خاطراتی که یادم مونده و احتمالا جالب باشه رو بنویسم.
جاب بسی فکر داره