گفت نمیدونم
چند سال پیش یه شب وقتی سوار اتوبوس تهران شدم (البته شهر دیگری بود که پس از تخلیه مسافرین راهی تهران میشد) دیدم یه آقای میانسالی (چهل و چند ساله) هم کنارم نشسته که آروم و متین به نظر میرسید. به گونهای سر صحبت با این آقا باز شد که گفت من برای عمل خانمم اومدم اینجا. دو سه ماهی توی نوبت پیوند بودیم تا بالاخره جور شد. گفتم خب پس خدا رو شکر عمل انجام شد. گفت بلی اما ... اما دکتر گفت من هیچ کاری نتونستم برایش انجام دهم و نهایتا بدون اینکه دست به چیزی بزنم فقط زخم رو دوختم.
تعجب کردم! گفتم چرا؟
گفت دکتر میگه سرطان تمام عضو رو تخریب کرده و تبدیل به تودهای بزرگ و پیچیده و غیر قابل ترمیم شده طوری که سایر عضوها رو هم در بر گرفته. در واقع هیچ کاریش نمیشه کرد. دکتر گفت توصیه میکنم برای درمان اذیتش نکنید. غیر ممکنه با خارج رفتن و مراحل دشوار درمانِ سرطان و غیره بهبود پیدا کنه. کار از کار گذشته. تا یک ماهی احتمالا دوام بیاره.
نمیدونستم چی باید بگم. پرسیدم خب الان بستری هستند؟ گفت بچهها پیشش موندن براش آمبولانس گرفتم. من هم جلوتر دارم میرم منزل رو آماده کنم. پرسیدم روحیه خانمتون چطوره؟ گفت اصلا خبر نداره. بهش نگفتیم. فکر میکنه عمل موفق بوده.
یه کم سکوت کردیم.
گفتم حالا چی؟
نگاهش رو به بیرون از پنجره دوخت و گفت:
نمیدونم ... نمیدونم.
دیگه صحبتی نکردیم.
شاید اگر بدونه آخرین ماه زندگیشه ؛ بخواد جور دیگه ای از اون استفاده کنه یا لذت ببره.