زندگی عینکی
اگر درست خاطرم باشد سال دوم راهنمایی بود که با پدر رفتیم برای خرید عینک. سلیقه پدرها اینجوریه که جنس هر چی ارزونتر باشه خوشگلتره! پدرم بهانه میکرد که اولین عینک بهتره سفت و محکم باشه چون توی تجربه نخست احتمال آسیب دیدنش بالا هست :) ;) از میان عینکها بالاخره یکی رو انتخاب کردیم. عینک که چه عرض کنم دسته بیل!
درشت، سنگین، ضخیم، و بدتر از همه زشت! از این مدلها که تکیه گاهش روی (بالای) دماغ بود و از فرط سنگینی هی پایین میفتاد، جوری که جای خطش روی دماغم مونده بود! هیچی دیگه توی کلاس همیشه با خجالت عینک رو از اون قوطی مسخرهاش بیرون میآوردم و دعا میکردم هر چه زودتر کلاس تموم بشه تا من هم از شر این کوفتی خلاص بشم. گذشت تا سال بعدش بنا بر این شد که خودم یه عینک خوب به سلیقه خودم بگیرم.
حالا در نظر بگیرید که چقدر من با عینک قبلی دشمن بودم و از شکل و شمایلش فراری. عینک جدیدی که گرفتم بدون فرام، به شدت سبک جوری که اصلا حسش نمی کردم، بسیار باریک و کاملا ظریف بود! روزهای نخست کِیف میکردم. اصلا دلم میخواست همیشه روی چشمم باشه. احساس خوش تیپی میکردم! تا اینکه خیلی زود زوارش در رفت. عینک بدون فرام به پیچش وصل است. این هم زرت و زورت پیچش شل میشد. جوری که بهِم میگفتن فلانی عینکت کج شده یا داره میفته! من هم یه دونه پیچ گوشتی ریز همیشه همراه داشتم و مشغول سفت کردن پیچ هایش. اعصاب نگذاشته بود. بلی من توی انتخاب این عینک از این ور بوم افتاده بودم! هر چی عینک قبلی زمخت و محکم بود عوض اش این یکی شل و وارفته! یه روز گلاب به روتون توی مستراح تا سرم رو انداختم پایین، عینک زبان بسته که همیشه با بدبختی و مصیبت به صورت ما چسبیده بود، اون دستان ظریفش دیگر تاب نیاورد و بدن نحیفش با سختیِ سنگ تباهی آشنا شد! حالا من مانده بودم و عینکی که از میانه به دونیم جدا شده!
گذشت تا عینک سومی گرفتم که تمام فریم بود و کمی ضخیم و نه چندان زیبا. این هم از بد حادثه نصف شد. تا بالاخره عینک آخری که تقریبا تعادلی شد بین زیبایی و استحکام و کاربرد.
زندگیِ عینکی است دیگر!
هر وقت کسی از خاطرات عینکی شدنش تعریف می کنه یاد درس "کباب غاز " از محمدعلی جمالزاده که تو کتاب فارسی یکی از سالهای دبیرستان رشته ی ادبیاته می افتم . داستان شیرینی که در اون مصطفی نامی خاطرات عینکی شدنش رو تعریف می کرد .