صابر

چای می‌خورین یا قهوه؟

قطار

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۹ ب.ظ

بالاخره رسیدم به ایستگاه قطار. اغلب دفعاتی که با قطار سفر کرده‌ام خوب و راحت بوده. چه چهار تخته و چه شش تخته. قطار رو حتما پیشنهاد می کنم اگه خوب و خلوت باشه البته. تجربه هم کوپه شدن با آدمای جدید هم هیجان انگیزه و هم لذت بخش. به ویژه وقتی که پای همگی به صحبت و گفتگو باز میشه و از خاطرات و تجربیات زندگیشون سخن میگن. پیر و جوان. از نظافت چی بیمارستان گرفته تا مهندس معمار و ... همگی شیرین و شنیدنیست.

اما این یکی سفر با بقیه متفاوت بود. خیلی متفاوت. داخل کوپه شدم. کسی نبود. ساکم رو گذاشتم بالا نشستم کنار پنجره و منتظر حرکت قطار شدم. مدتی گذشت کسی نیامد. درها داشت بسته میشد. پیش خودم گفتم چه جالب یه کوپه دربست مال خودم شد. کم کم داشت باورم میشد که یکدفعه،

سه تا آدم جوان که از قضا رفیق همدیگه بودند ریختن توی کوپه.
(اسامی واقعی نیست)
- آقا سلام! تنهایی؟
+ سلام! بلی.
- چطوری؟
+ ممنون!
- بچه ها پیاده شین!
خدایا خودت رحم کن.
- رئیس ببخشیدا ما عادت داریم توی قطار راحت باشیم. من بدون تنبون بهم نمی چسبه!
+خواهش می کنم راحت باشین.
هنوز قطار حرکت نکرده شلوار عوض کرد.
- دانشجویی؟
+ اگه خدا قبول کنه!
- ببین پرویز! *** *** مگه نگفتم به هومن زنگ بزن! نزدیک بود نرسیم.
× خفه شو *** *** زنگ زدم گوشی بر نداشت *** ***!
یعنی چی! اینجا چه خبره. یا خدا. اینا کین! قوم فحش؟!
= *** ها! رعایت کنید جلوی آقا!
- ناراحت که نشدی؟ ما کلا اینجوری هستیم. اذیت که نمی شی؟
+ والا چه عرض کنم. خب ...
- ای بابا طرف از خوده. میگم بیژن *** تخمه ها رو کجا گذاشتی *** ***!

بلی ۳ نفر آدم که از هر ۵ کلمه چهار تا فحش به مادر و خواهر و همسر و کلا خانواده یکدیگر (یکیشون متاهل بود) نثار می کردند. چه باید می کردم. گیج شده بودم. چقدر فضا زشت و چیپ شده بود. بلند شدم کمی توی راهرو قدم بزنم. به این فکر می کردم چجوری میشه همچین وضعیتی رو تحمل کرد. متاسفانه موضوع به همین جا ختم نمی‌شد.

یکیشون یه نخ سیگار روشن کرد.
- آقا با دود سیگار که مشکلی نداری؟
+ چه عرض کنم. راستش ...
- ای بابا آقا کارش درسته. آتیش کن!

خوشبختانه لب پنجره بود. من هم که اومده بودم کنار درب کوپه. چند ساعتی به بیانات سراسر فحش اینها گذشت که خب بخش قابل توجهیش هم من توی راهرو در حال قدم زدن بودم تا اینکه مامور قطار با یه مسافر جدید جلوی درب کوپه ظاهر شد. هیچی دیگه شدیم ۵ نفر که باز یه نفر دیگه هم بعدش به ما ملحق شد شدیم دربست شش نفر! این مسافر جدید که بمب حرف بود! از زمانی که پاش به کوپه رسید یک ریز از حسنات و بزرگی(!) خودش گفت تا زمانی که پیاده شد. موضوع بحثشون کشیده شده بود به انواع مواد مخدر. از نحوه تهیه یا ساخت گرفته تا استعمال اون! کلاس درسی بود واسه خودش. در حال استماع سخنان حضرات عالی بودم که ناگهان درب کوپه بسته شد و چراغ کوپه خاموش و سیگارها روشن! چشم، چشم را نمی‌دید! معلوم نبود توی اون همه دود اکسیژن از کجا تامین میشه! یکی آواز می خوند. یکی شعر! یکی خاطره یکی ... من مجبور بودم بیشتر وقتمو بیرون توی راهرو بگذرونم که لباسم بوی دود نگیره. یکیشون میگفت سری قبل بچه ها چیز (یادم نمیاد چی گفت) آورده بودن ما هم درِ کوپه رو قفل و پنجره رو بسته بودیم یه لوله هم از لای پنجره داده بودیم بیرون و تا صبح حال کردیم!!

- رئیس ببخشیدا تو هم اذیت میشی!
+ نه خواهش می کنم. شما راحت باشید.

وقت خواب شد و بالاخره بساط اینها هم جمع شد. یه نفس راحت کشیدم و رفتم بالا دراز بکشم که دیدم دو تا شون توی بغل هم خوابیدن. استغفروالله! اینا دیگه کی هستن! البته رفاقتی بود. رفتار خاصی نداشتن. تا اینکه یکیشون رفت پایین خوابید.

دیگه داشتم دعا می کردم زودتر صبح شه برسیم!

پ.ن این خاطره مربوط به سالهای دور می‌شود.

  • صابر راستی کردار

اجتماعی

نظرات (۲)

چه تجربه ی وحشتناکی!
فکر می کنم به شخصه نمی تونستم این شرایط رو تحمل کنم ! همون بوی سیگارشون کافی بود که اعتراض کنم !
جالب بود که اینقدر گستاخ و حق به جانب و با اعتماد به نفس بالا بودن !
پاسخ:
چه عرض کنم. البته نمیشد گفت وحشتناک. بیشتر دشوار بود. شاید بیش از مسئله سیگار و ادبیات آن‌ها، این جهالتشان به واقع آزار دهنده بود.
  • امیررضا شهابی
  • بعضیا هم اینطورین رئیس!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی

    saber.rastikerdar بر روی جی‌میل گوگل
    github.com/rastikerdar
    twitter.com/rastikerdar
    instagram.com/rastikerdar