معلمی با طعم عشق
ابتدای سال دوم متوسطه بود که دو معلم جوان برای دروس تخصصی ما انتخاب شدند. این اولین تجربه حضور آنها در این مدرسه بود. هر دو رفیق بودند و در خارج از مدرسه نیز همکار. معلم نخست فردی بود خوش اخلاق و بامزه که توانست دل خیلی از بچهها رو همان روز نخست به دست بیاره. اما معلم دوم بسیار جدی و خشک به نظر میرسید. بچهها ناراضی بودند. صرفا دو سه جلسه از ابتدای سال نگذشته بود که جناب مدیر در یک صبح دل انگیز دانشآموزان رو در حیاط مدرسه جمع کرد و پس از سخنرانی از اونها درخواست کرد که بیایند پشت میکروفون و هر چه دل تنگشان می خواهد بگویند. یکی درخواست امکانات ورزشی بیشتر می کرد. یکی جوک می گفت. یکی آواز می خوند. این پایین بچهها رو کردند به من ای صابر چه نشستهای که الان بهترین فرصت برای زدن زیرآب اون معلم خشک و جدی هست. من خب ابتدا مقاومت می کردم اما کم کم بدون تعارف خر شدم رفتم بالا (لعنت بر شیطان!). قبل از اینکه میکروفون به دستم برسه تمام وجودم رو زلزلهای ۸ ریشتری فرا گرفته بود. دیدم دست ها و پاهام به شدت می لیرزه. می ترسیدم میکروفون از دستم بیفته. پاهام که دیگه مرقصیدند :) اولین بار در عمرم بود جلوی چند صد نفر می خواستم توی سن ۱۶ سالگی صحبت کنم. اونهم در اعتراض به یک معلم که بعدا ممکن بود هر اتفاقی برایم پیش بیاد. توضیح دادم که دو تا معلم جدید داریم که بچهها با یکیشون خیلی خوب ارتباط برقرار کردهاند اما با دومی اصلا حال نمیکنند و خلاصه اینکه عوضش کنید یا با اون یکی مهربونه برایمان کلاس بگذارید. اومدم پایین و بچهها گفتند دمت گرم!
خب ...
خب نشد. کدام مدیر عاقلی به حرف چند تا بچه فسقلی حاضر میشه معلم یک کلاس رو عوض کنه! خب چند جلسهای گذشت. حدس بزنید چی شد؟ اون معلم جدی و خشک تبدیل شد به بهترین معلم دوران زندگی من! نه تنها من که بقیه بچههایی که بیشتر اهل درس بودند عاشقش شدند. راستش رو بخواهید من حتی به عشق او به مدرسه میرفتم. کسی که حدود سی سال سن داره اما به اندازه یک انسان پختهای که نیم قرن عمر کرده رفتار می کنه و در عین حال مثل یک دوست به بچهها نزدیک میشه. بسیار مهربان، دلسوز، باهوش، خلاق و ... شوخی یا تنبیههای فیزکیاش (پیچاندن دست، زدن ساق پا، خودکار بین انگشتان و ...) برایمان نه تنها عادی شده بود که عاشقش شده بودیم. به یک بهانه ای سر به سرش می گذاشتیم یا تحریکش می کردیم که چوبش را بخوریم. به به چه چوب شیرینی. اگر میدید کسی ناراحت میشود اذیتش نمیکرد. لبخندهایش دوست داشتنی بود. به راحتی نمی خندید اما شیطنت یا سوتیهای ما آنقدر بود که نتواند جلوی خندهاش را بگیرد. آنقدر زیبا و مسلط درس می داد که محال بود چیزی را متوجه نشوم. یا اگر نشوم از آن بگذرد. از دنیای واقعی مثال میآورد. بسیار روزها پس از کلاس، فوق برنامه برایمان میگذاشت. میخواست که بیشتر یاد بگیریم. بیش از کتاب. بیشتر دروس تخصصی رو با او داشتیم. اطلاعاتش به روز بود. او بود که من رو با برنامه نویسی آشنا کرد و باعث شد مسیر درسی من به کامپیوتر تغییر کنه. حتی یک روز به من گفت اشتباه می کنی اما دیگر دیر شده بود. روی نگهداری از وسایل مدرسه حساس بود. نظم و ترتیب رو دوست میداشت. روی مقولههای تربیتی حساس بود. خیلی هوایمان را داشت. میگفت من این همه ماه از ابتدای سال گذشته هنوز حسابم رو دست نزدهام. آخه کار و درآمد اصلیاش از محل شرکتی بود که با رفیقش تاسیس کرده بود. میگفت معلمی رو دوست دارم.
یک روز بهش گفتم آقا ببخشید روز اول ما از شما پیش مدیر بد گفتیم.
گفت می دانم.
خیلی خجالت کشیدم.