رویای نصفه
بعد از ظهر نمیدونم چی شد همینجوری سرمو گذاشتم زمین که خوابم برد. کل خواب کمتر از یک ساعت شد. توی خواب با چند نفر آشنا که اتفاقا با هم آشنا نبودند نشسته بودیم که من به یکی از آشناهام یواشکی گفتم:
- هادی (اسم واقعیش این نیست)! ما همه الان توی خواب من هستیم.
+ چی میگی تو!
- اون آقا رو میبینی؟
+ آره، خب؟
- اون بنده خدا خیلی وقته فوت کرده. اون اصلا زنده نیست!
+ این که زنده هست؟
نمیدونستم چجور بهش بگم. همینجوری داشتیم میرفتیم کنار پنجره که یه فکری به ذهنم رسید.
- منو ببین هادی!
از طبقه بالای (نمیدونم چندم) ساختمان پریدم پایین. صاف اومدم روی زمین. داد زدم هادی دیدی؟ تو هم بپر!
هادی حسابی تعجب کرده بود. بالاخره اونم پرید پایین. هیچی نشد!
+ اوه خدای من! حق با توئه! چه لذتی داد!
- به نظرت چی کار کنیم!
+ نمیدونم. کاش بریم یه جا که بتونیم پرواز کنیم! یه جای بزرگ!
- فکر خوبیه بزن بریم!
شروع کردیم به گشتن. خیلی ذوق زده بودیم. همینطور که داشتیم میگشتیم ساختمونها کوتاهتر و شلوغتر میشد. مسیرها تنگتر میشد. جمعیت بیشتر و بیشتر میشد. انگار همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا ما گیر بیفتیم. احساس میکردم ما لو رفتیم. همه چیز تو در تو شد. از توی کوچهها میرفتیم، توی بازار میرفتیم، توی خونه سر در میآوردیم، یکدفعه توی زیر زمین، بعد توی یه جای عجیب و غریب و ... گیج شده بودیم. هادی ناامید شده بود. من دیگه به پرواز فکر نمیکردم. فقط میخواستم از اون وضعیت شبیه ماز خلاص بشم.
تا اینکه بیدار شدم!
پ.ن فکر میکنم همه افراد این وضعیتو که توی خواب متوجه رویاشون شده باشند رو مثل من چند باری تجربه کردهاند.
پ.ن۲ البته شاید تعریف خواب کار درستی نباشه. چون ممکنه برخی از وجوه پیدا و پنهان شخصیتی شما لو بره :)